جدول جو
جدول جو

معنی پیچان بودن - جستجوی لغت در جدول جو

پیچان بودن
(هَُ)
پیچیده بودن. رجوع به پیچان در معانی اخیر شود:
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
ز گفتارشان خواهر پهلوان
همی بود پیچان و تیره روان.
فردوسی.
هم از مهر ایزدگشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر.
فردوسی.
دل نامداران ز تشویر شاه
همی بودپیچان ز بهر گناه.
فردوسی.
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان بر آن.
فردوسی.
کنون پند تو داروی جان بود
وگرچه دل از درد پیچان بود.
فردوسی.
ز کین برادر ز خون پدر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
ز گفتار مرد ستاره شمر
همی بود پردرد و پیچان جگر.
فردوسی.
در آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان می بود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ)
متفرق بودن. پراکنده بودن، درهم بودن. ژولیده بودن. آشفته بودن، اضطراب داشتن. متوحش بودن. خیالات واهی داشتن. سرگردان بودن، غمناک بودن. دلتنگ بودن، فقیر و تهی دست بودن. بدحال بودن، افشانده بودن. از هم باز و پراکنده و متفرق بودن
لغت نامه دهخدا
(هََ ذَ)
آشکارا بودن. نمایان بودن. پیدا نبودن. آشکار نبودن. نمایان نبودن:
سپاهی گران کوه تا کوه مرد
که پیدا نبد روز روشن ز گرد.
فردوسی.
بجائی نبود ایچ پیدا درش
جز از نام شاهی نبود افسرش.
فردوسی.
بکشتند چندان ز توران گروه
که پیدا نبد دشت و دریا وکوه.
فردوسی.
بشد سام یل سوی مازندران
نبد دشت پیدا کران تا کران.
فردوسی.
سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب.
فردوسی.
درفشی درفشان ز دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین.
فردوسی.
هنر هرچه در مرد والا بود
بچهرش بر از دور پیدا بود.
اسدی.
گفتم که بقرآن در پیداست که احمد
بشیر و نذیرست و سراجست و منور.
ناصرخسرو.
چون فال نیک باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر.
معزی.
از دو دیده و سراو پیداست
آتشی کز سر عداوت ماست.
(از کلیله).
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو.
مولوی.
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهرۀ ما پیدا بود.
حافظ.
، مقابل مدفون بودن: و بهمدان آن شیر سنگین که پیداست و دیگرها که در زیر زمین است. (مجمل التواریخ والقصص) ، معلوم بودن:
انجام زمان تو ای برادر
و آغاز زمان تو نیست پیدا.
ناصرخسرو.
اندرین راه خرد را بسرائیست گذر
بر ره و رسم خرد روکه ره او پیداست.
ناصرخسرو.
شتربه آنگاه که دشمن باشد پیداست که چه تواند کرد. (کلیله و دمنه).
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبائی.
سعدی.
پیدا بود که بنده بکوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا.
سعدی.
، متمایز بودن از. تمیز داده شدن از. (پیدا نبودن از کسی یا چیزی، ازو متمایز نبودن. با او فرق نداشتن. تفاوتی میانشان متصور نبودن) :
پسربد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.
فردوسی.
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی.
فردوسی.
بیاورد پس کردیه گربکی
که پیدا نبد گربه از کودکی.
فردوسی.
پسر زاد جفت تو درشب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.
فردوسی.
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی.
فردوسی.
پسر زاد از آن شاه در شب یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی.
فردوسی.
کنیزک پسر زاد از وی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.
فردوسی.
بیامد بشبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.
فردوسی.
بیک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این ازان اندکی.
فردوسی.
ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان
نبد هیچ پیدا رکیب از عنان.
فردوسی.
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
به پیچ و تاب درآوردن. پیچیده کردن. گردان ساختن. گرد خود برآوردن چیزی را. پیچان گردانیدن. رجوع به پیچان شود:
گر این نیزه در مشت پیچان کنم
سپاه ترا جمله بیجان کنم.
فردوسی.
برزمش درآورده بیجان کنم
چو بر بابزن مرغ پیچان کنم.
فردوسی.
به تیر شاه مر این را چو تیر بی سر کرد
بتیغ باز مر آن را چو تیغ پیچان کرد.
مسعودسعد.
، مضطرب ساختن. مشوش کردن. بی آرام کردن. از غم بتافتن:
من او را بیک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم.
فردوسی.
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند.
فردوسی.
همی گفت از جهان گم باد و پیچان
کسی کو مرترا کردست بیجان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوشیده. مستور، مخفی بودن:
خروشیدن سیل چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود.
فردوسی.
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود.
منوچهری.
سخن تا نگویند پنهان بود
چو گفتند هر جا فراوان بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم.
ناصرخسرو.
از این بسان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و بشب رهرویم وبیداریم.
ناصرخسرو.
نگه دار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این.
نظامی.
- امثال:
مرد در زیر سخن پنهان است.
چیزی که از خدا پنهان نیست از بنده چه پنهان.
فتنه آن به بهمه روی که پنهان باشد.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
خمان و گردان و پیچیده شدن. پیچان گردیدن. رجوع به پیچان شود، پریشان و مضطرب و بیقرارو بی آرام شدن از غمی و اندوهی یا دردی:
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
فردوسی.
همین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار.
فردوسی.
که بر دست او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود.
فردوسی.
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان.
فردوسی.
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو.
فردوسی.
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود.
فردوسی.
، روی گردان شدن:
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی.
فردوسی.
که من قیصری را بفرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
نه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
فردوسی.
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی.
فردوسی.
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان چنان زار و پیچان شدست.
فردوسی.
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود.
فردوسی.
بمان تا بر آن سنگ بریان شوند
چو بیچاره گردند پیچان شوند.
فردوسی.
ز تیغم سرانشان چو پیچان شوند
چنان خستگان زار و بیجان شوند.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر جای پیچان شدی.
فردوسی.
چو ایرانیان این سخن را ز شاه
شنیدند، پیچان شدنداز گناه.
فردوسی.
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناگشته بیجان شدیم.
فردوسی.
بنزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
سپاه تو بی تاو وبیجان شوند
وگر زنده مانند پیچان شوند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
خمان شدن گردان شدن، پریشان شدن، مضطرب گشتن بیقرار گردیدن از غمی اندوهی یا دردی: غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بمویید زار. (فردوسی)، روی گردان شدن: بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
به پیچ و تاب در آوردن، پیچیده کردن گردان ساختن: گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم. (فردوسی)، مضطرب ساختنمشوش کردناز غم بتافتن: بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل دوده پیچان کنند. (شا. بخ 2294: 8)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچان شدن
تصویر پیچان شدن
((شُ دَ))
خم شدن، پریشان و مضطرب گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
ليكونّ آسف
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
Regret, Remorsefulness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
regretter, remords persistants
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
żałować, nieustający żal
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
kuugua, majuto wa daima
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
сожалеть , сожаление
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
bedauern, anhaltende Reue
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
шкодувати , безперервне каяття
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
پچھتانا , مسلسل پچھتاوا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
আফসোস করা , অবিচ্ছিন্ন অনুশোচনা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
후회하다 , 지속적인 후회
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
pişman olmak, sürekli pişmanlık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
后悔 , 持续的悔恨
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
後悔する , 持続的後悔
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
להצטער , חֲרָטָה מִתְמַשֶּׁכֶת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
menyesal, penyesalan terus-menerus
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
เสียใจ , ความเสียใจต่อเนื่อง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
betreuren, blijvende spijt
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
lamentar, remordimiento constante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
rimpiangere, rimorso costante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
lamentar, remorsidade contínua
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پشیمان بودن
تصویر پشیمان بودن
पछताना , पश्चात्तापशीलता
دیکشنری فارسی به هندی